چرا?

چرا روزای من اینجوری شدن?!?!?!!??به طرز وحشتناکی شرووع و به طرز قشنگی پایان می یاابند!!!

صبح

هوای ابری این شهردلگیر و کشندس... همین.تمام!

انار

یه اپ نصب کردممم،ینییییی بیخوووود.ینییی عااااششغاااال! فقط وقت گیره مقداری! 

و دیگه اینکه گوشیمو عوض کردم شماره هیشکی توش سیو نیس و هرکی اس میده و نمیشناسمش،اصصصلا خودمونمیشکونم و همون مدل  خودش جواب میدم! :))))) اصا یه وضیهههه:)))) 

امروز یکی اس  داده سلام شکوفه جون.حالت خوبه? میگم انتخابای آزادتو چی میزنی? 

منم نه میدونستم کیه نه میدونستم چیه جواب دادم سلام عزیییزم من خوبم.تو خوبییی? میخوام اینو اینو اینو بزنم!

اونم برگش گفت بنظرت من چنین و چنان کنم خوبه? بش گفتم نه چنان و چنین کنی بهتره!

خلاااصه کلی اس بازی کردم و تنبلی نزاش برم سروقت گوشی قبلی .... و اینچنین طرفم گمراه کردم :)))

و پریدم تو همون اپ عاااشغاالیه! 


این بود یه روز خوب دیگه! :)



اندراحوالات یه روز خیلی شادی بخش

آخه نباید که فقط از سختی ها و بدی ها نوشت.... اون حال و هوای خوش و خرمانه چی پس!!!?? امروز ازون روزاای خعلییی خوب بود.یعنی خیلیااااا.... با اینکه درس خوندنم با تقریب به صفر رسید و اگر این اتفاق قطعا روزای پیش میفتاد بنده الان درحاال هااای هااای گریه کردن بودم،ولی امروز اینجور نبود.و الان در حال هاار هااار خندیدن میباشم...بس که خوب بود! چون امروز هرچی غم و اندوه بود دایورت بود رو فلان جای رخش رستم   اولش که با یه صبونه ی توووپ شورو شد،بعدشم ول گشتن در گودریدز و وی هرت ایت و اندکی هم اینستاگرام!(بعلههه یه همچین دختر مدرنی هستم من) بعدشم رفتم پای درس مورد علاقم نشستم خیلییی تفریحی یه صفحه درس خوندم و به این فکر کردم که چرا تو جشن تولد پنج سالگیم دستمو نگرفتن ببرن وسط برقصم!!! و کلی حرص خوردم و ایناااا.... دیدم فایده نداره حرص خوردن که! رفتم خیلییی شییک تخمه اوردم نشستم پای درس !!!! لازمه بگم بیشتر حس سیزده بدر بم دست داد تا درس خوندن?? یا خودتون میدونین خلاصه به این منواال یه صفحه دیگه هم خوندم و اندکی هم با واتس اپ اینا سروکله زدم و جواب نامه ی "مردیم از فراقت" دوستان رو دادییم و البته که پاسخگوی یک نامه ی دیگر هم از جانب دوست فقیدمان بودیم با محتوای " اون همه لاف دوستی زدیو اینا دوروغ بود و بدون انسان ها قلب دارند" ( نه نه اشتبااه نکنیین که این نامه از طرف یه دخدر بود ) و خلاااصه ناهار شد و اینااا... کلی هم با مامانمون درددل کردیم و سفره رو جم کردیم و رفتیم سروقت مجددا گوشی :))) !!!و یه مکالمه ی خیلییی طولانی که اصا سروته نداش و فقط یه بخشش یادمه که راجب دانشگا آزاد اینا بود و انتخاب رشته و اینا. در ادامه اومدم درس بخونم و اندکی از عذاب وجدان خود بکاهم که دیدم نه،فااایده نداره!درس بعد از ناهار هیچ جا توصیه نشده.یه ساعتیم خوابیدم و بیدار شدمو یه خورده اینور اونور خونه گشتم و سربه سر مامان گذاشتم و یک فنجااان کافی دااااااغ درست کردم و نشستم د به خوندن همشهری داستاان!

! و الان هم که اینجا هستم و لحححظه ای از بطالت ثانیه های سرنوشت ساز زندگیم اندوهناک نمیبااشم چونکه من خعلی خوب عستم!!!